پاورپوینت حجاب و عفاف (pptx) 18 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 18 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
حجاب و عفاف
منع تماشاچیان، گر نکند باغبان
می نتواند به باغ، سرو روان داشتن
غنچه به باغ ایمن است،تا بُود اندر حجاب
آفت جان و دل است،چهره عیان داشتن
آیینه بی حجاب ، به تن بگیرد غبار
خوش بود آیینه را ، پرده بر آن داشتن
ارزش واقعی زنرخت ِ زيباي آسماني راخواهرم با غرور بر سر کننه خجالت بکش نه غمگين باشچادرت ارزش است ، باور کنبوي ِ زهرا و مريم و هاجراز پر ِ چادرت سرازير استبشکند آن قلم که بنويسد :"دِمُدِه گشت و دست و پا گير" استتوي بال ِ فرشته ها انگارحفظ وقت ِ عبور مي آييکوري ِ چشمهاي بي عفتمثل يک کوه نور مي آييحفظ و پوشيده در صدف انگارارزش و شأن خويش مي دانيبا وقاري و مثل يک خورشيدپشت ِ يک ابر ِ تيره مي مانيخسته اي از تمام مردم شهراز چه رو اين قدر تو غم داري ؟نکند فکر اين کني شايد
چيزي از ديگران تو کم داري !!قدمت روي شهپر جبريلهر زماني که راه مي آييدر شب ِ چادرت تو مي تابيمثل يک قرص ِ ماه مي آييسمت ِ جريان ِ آب ها رفتنهنر ِ هر شناگري باشدتو ولي باز استقامت کنپيش ِ رو جاي بهتري باشدپر بکش سمت اوج مي دانمکه خدا با تو است در همه جاپر بزن چادرت تو را بال استو بدان مي برد تو را بالادر زماني که شأن و ارزش جزبه دماغ و لباس و ماشين نيستتوي چادر بمان و ثابت کنارزش واقعي زن اين نيست ...!!!
فرشته ی عفتیکی از خلفای عباسی بر اهل بلخ در اثر ندادن مالیات غضب کرد و آن ها را سزاوار عقوبت دید .مردی را طلبید و او را به عنوان فرماندار و حکومت آن شهر ، روانه کرد و تأکید کرد تا می توانی سخت گیری کن و مردم آن جا را در مضیقه ی مالی قرار ده و هیچ گونه مهربانی بر آنان روا مدار تا با وظایف خود آشنا شوند و به این وسیله مالیات دریافت گردد .فرماندار که از خود اراده ای نداشت ، تسلیم امر خلیفه شد و روانه ی بلخ شد . وقتی به انجا وارد شد ، گفت : من از طرف خلیفه امده ام و امر است که هرچه زودتر خراج اموال خود را بپردازید و هرکس نپردازد ، گرفتار عقوبت است و جای او زندان خواهد بود .با نشر این اعلامیه ، وِلوِله ی عجیبی میان مردم برپا شد ، سر و صداها زیاد شد و همه به هم ریختند و شب و روز آرام نداشتند . ضمناً فرماندار ، زن و بچه همراه داشت . مردم فلک زده بلخ ، هرچه فکر کردند ، راه فراری پیدا کنند ، نتیجه ای نبخشید . بنابراین مشورت کردند که به عنوان شفاعت نزد عیال فرماندار بروند تا شاید راه چاره ای به دست آید و یک مشت زن و بچه ی سر و پا برهنه از این سختی و تهدید راحت گردند .عده ی زیادی از زنان و بچه ها ، با حالی آشفته خود را به عیال فرماندار رساندند و نزد او اظهار ناراحتی کردند و حوائج خود را بیان کردند . وضع رقت بار بچه های کوچک و زن های بی سرپرست ، تأثیر به سزایی در روحیه ی آن زن با ایمان ایجاد کرد و او با دیدن این منظره ،پیراهن مرصّع به جواهر را که برای مجالس عروسی تهیه کرده بود ، به شوهر خود داد و به جای مالیات مردم بلخ نزد خلیفه فرستاد که او از مردم آن شهر بگذرد . (قیمت پیراهن از مالیات بلخ بیشتر بود)
فرماندار پیراهن را برداشت و به سمت مرکز ، حرکت کرد . به منزل خلیفه رفت و پیران مذکور را در مقابل خلیفه گذاشت و در گوشه ای نشست . خلیفه پرسید : این چیست ؟گفت : خراج و مالیات بلخ است . چون مردم از پرداخت خراج عاجز بودند ، همسرم این را فرستاد تا از آن ها بگذرید و در نتیجه ، مردم آن جا آسوده خاطر باشند .خلیفه وقتی از این جریان باخبر شد، دانست که مردم در اثر فقر نمی توانند مالیات بپردازند و این زن برای نجات آنان چنین عملی انجام داده است . پس به همت والای او تحسین کردو دستور داد از مردم بلخ برای همیشه مالیات نگیرند و پیراهن را به آن زن برگرداند .فرماندار ، پیراهن را به بلخ برگرداند . زن گفت : من پیراهنی را که نظر نامحرم به آن افتاده باشد ، نمی پوشم . آن را بفروشید تا در بلخ مسجدی بنا کنند. (که مسجد کنونی بلخ از فروش همان پیراهن است !) بعد از بنای مسجد ، یک سوم آن پول زیاد آمد ، آن را زیر یکی از ستون ها پنهان کردند که هر وقت مسجد به تعمیر احتیاج پیدا کرد ، از آن پول استفاده کنند .عصمتیان را به مقام جلال جلوه حرام است مگر با حلالدیده به هر روی، نباید گشاد پای به هر کوی، نباید نهاد منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص 365
جوان بوالهوسمفضل بن بشیر می گوید : همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم .ضمن بحث و گفت و گو درباره ی آن قبیله ، شخصی گفت : در این قبیله ، زنی است که در زیبایی و جمال ، نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی ، مهارتی عجیب دارد .ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا ، بهانه ای جز معالجه ی مارگزیدگی ، وجود نداشت .جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن ، فریفته ی جمال وی شده بود ، تکه چوبی از روی زمین برداشت و پای خود را با چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد . سپس به عنوان درمان زخم مار ، به خانه ی آن زن رفتیم و او را از زیبایی، مانند خورشید ؛ درخشان دیدیم .آن جوان ، خراش پای خود را نشان داد و گفت : این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش ، مرا گزیده است و اکنون می خواهم که آن را مداوا کنی .زن زیباروی ، نگاهی به خراش پای جوان انداخت و پس از معاینه گفت : این زخم مار نیست ؛ ولی از چیزی که به ادرار مار آلوده بوده ، خراش برداشته و این آلودگی ، بدن را مسموم کرده و علاج پذیر نیست و من این طور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مُرد .جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهروی ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود ، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی ، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است ؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود .سرانجام وقتی خورشید به میان آسمان رسید ، جوان بوالهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیه ی آن چوب آلوده ، پیدا کرده بود ، دیده از جهان فروبست و قربانی نگاه هوس آلود خود شد . منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص712
حیای چشم
در تفسیر روح البیان نقل شده است :
سه برادر در شهری زندگی می کردند ؛ برادر بزرگتر 10 سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از 10 سال از دنیا رفت . برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید .
به برادر سوم گفتند : این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود . اما او قبول نمی کرد . گفتند : مقدار زیادی پول به تو می دهیم ! گفت : صد برابرش را هم بدهید ، حاضر نمی شوم . پرسیدند : مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم . علت را پرسیدند ، گفت : این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد ، مرا از این کار نهی می کرد .
برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت . برای یافتن علت این مشکل ، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود . گفتم : تو را رها نمی کنم تا بدانم چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید !
گفت : زمانی که به مناره می رفتیم ، به ناموس مردم نگاه می کردیم ؛ این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می کرد و از خدا غافل می شدیم ؛ برای همین عمل شوم ، بدعاقبت و بدبخت شدیم .
امام علی (علیه السلام) فرمودند: همراه حضرت زهرا (سلام الله علیها) به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتیم، دیدیم پیامبر به شدت گریه می کنند. عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت، چرا گریه می کنی؟ فرمودند: ای علی! در شب معراج زنانی را در عذاب های گوناگون دیدم، از این رو گریه می کنم. از جمله فرمودند: 1. زنی را دیدم که به مویش آویزان است و مغز سرش از شدّت گرما می جوشد. 2. و زنی را دیدم که به دو پایش آویزان شده است. 3. و زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می خورد. 4. و زنی را دیدم که با قیچی ها گوشت بدن خود را بریده بریده می کرد. 5. و زنی را دیدم که صورت و بدنش می سوخت و او روده های خود را می خورد. حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرض کردند: ای حبیب و نور چشمم! به من بگو عمل آن زن ها در دنیا چه بود که این گونه مجازات می شدند. - زنی که به مویش آویزان شده بود و مغز سرش از گرما می جوشید، به خاطر آن بود که در دنیا موی سرش را از نامحرمان نمی پوشاند. - زنی که به دوپایش آویزان بود، به خاطر آن بود که در دنیا بدون اجازه ی شوهرش از خانه بیرون رفت. - زنی که گوشت بدنش را می خورد، به خاطر آن بود که در دنیا اندام خود را برای نامحرمان آرایش می کرد. - زنی که با قیچی ها گوشت بدنش را می برید، به خاطر آن بود که او در دنیا خودفروشی می کرد و خود را برای کام جویی عیّاشان در معرض تماشای آن ها می گذاشت. - زنی که صورت و بدنش می سوخت و روده های خود را می خورد، به خاطر آن بود که بین زن و مرد نامحرم رابطه ی نامشروع برقرار می نمود و در این جهت دلاّلی می کرد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در پایان فرمودند: «وَیل لامرأۀٍ اَغضَبَت زوجَها و طوبی لامرأۀٍ رضی عنها زوجُها؛ وای بر زنی که شوهرش را خشمگین کند و خوشا به حال زنی که شوهرش از او خشنود باشد».
مُعین الضُــّعَفا
بر سَــــروَر جملـۀ غریبـــان صلوات
رخسار رضا، به جانِ جانان صلوات
او یاور مانــدگان و یـار ضُعـَفـاســت
بر یاورِ ما، به مهرِ رحمان صلــوات
بربادرفتهای شنیــدم که شبی بر سر مد دختــری بـــا پـــدرش بود به جنگ پـدر از روی نصیحـت مـیگفت کـــه مـکـن پیـــروی از راه فرنــگمــرو از خــانـه بـرون بـیچادر بــرتــن خویـش مــکن دامــن تنگای بسا گـرگ که در جامه میش بهـــر صیــد تــو نـــوازد آهنـــگنکننــد ایــن دغــلان از دغلی بهــر اغفـــال تــو یـک لحظه درنگدختــر از روی تعــرض گفتش آنچــه تــو گویـی بـود جمله جفنگبـا خــاموش دگـر یــاوه مــگو کــه تــو پیـــری و بــری از فرهنگمــدتی شــد سپری زن جریان تا که یک شب پسری گوش به زنگبــا سخنـهای زیبنـدة عشــق بــا بیــانــات دل انگیــز و قشنـگهمچو آهو به سخن رامش کرد از ره حیلــه چـــو روبـــاه زرنـــگگــوهر عفـت او را زد و بــرد کـــرد دامـــان وی آلــوده بـه ننگهمچنانی که به خود میبالیـد زیرلـــب زمـــزمــه کـرد این آهنگصید با پای خود افتاد بـه دام مــرغ با میــل خــود افتـاد به چنگ
عصاره ی گل نجابت
عصاره ی گل های عالَم ، تبدیل به « عطر » می گردد و در شیشه ی دربسته نگهداری می شود .
اگر درِ شیشه ی عطر ، باز بماند ، عطرش می پرد و اگر کسی ، با حجاب و پوشش ، عطر عفاف خود را حفظ نکند ، از ارزش و اعتبار می افتد
رایحه ی دل انگیز عفاف را نباید در مزبله ی نگاه های شیطانی ، رها کرد و گُل نجابت را نباید در دست پلید هوسبازان ، پرپر ساخت .